رمان سمفونی مرگ(ادامه قسمت8)

جستجوگر پيشرفته سايت





اخبار وبلاگ


تبليغات



فصل ششم: خونی که بیرون می جهید! *

توی چشمای سیاهش خیره شدم و با تمام نفرتی که توی همین چند روز در اعماق وجودم شعله ور شده بود گفتم:
-
نمیدونم بابام باهات چیکار کرده همایون اما اصلا سرزنشش نمیکنم...با این روی جدیدی که دارم ازت میبینم میفهمم اگه من بودم بدترش و میکردم...ای کاش همونطور که هممون تا حالا فکر میکردیم مرده بودی...تو




صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 7 صفحه بعد

موضوعات مطالب